هیچ وقت نیفتاده بود ,همیشه سرحال وسرپا بود, اماروزی نبود که نگران زمین خوردنش نباشد همیشه ازتنهایی ترس داشت از اینکه
کسی نخواهدبود که دستش را بگیرد ویاریش کند … .
وخدا بنده اش رامیدید,نگرانیش رامیشنید وهر روز بی صدا از فکربنده اش قلبش میشکست …
اما بنده غرق غروربود آنقدر خودخواه بود که خدا رانمیدید , صدایش نمیکرد , درد ودل نمیکرد , آن هم باخدایی که بی صبرانه منتظرش
بود تابخواندش…
گاهی به اطرافیانش محبت میکرد ,فقط با این نیت که اگر احتیاج داشت یاریش کنند.
خدادلتنگش بود,دیگرتاب دوریش رانداشت,خواست فاصله هایی که بنده ساخته بود را ازمیان بردارد یاشاید هم میخواست کمی با بنده
عزیزش شوخی کرده باشد اما مراقبش بود,قصد آزارش را نداشت.
بنده وقتی زمین خورد ترسید , فهمید روز مبادایی که نگرانش بود فرارسیده است اما باخود گفت : من به خیلی ها کمک کرده ام آنها تنهایم
نمیگذارند,دست دراز کرد تایکی از همان خیلی ها دستش رابگیرند, اماکسی متوجهش نبود,خواست فریاد بزند اما صدایش در نمی آمد,
یادش آمد خواستن, توانستن است پس خودش تلاش کرد تا بلندشود ,اما وضع لحظه به لحظه بدتر میشد, ناامیدی تمام وجودش را فراگرفته
بود , مایوس همانجا افتاد , کم کم اشکش فرو ریخت واین ناب ترین لحظه زندگیش بود, نا خود آگاه به کسی فکر کرد که اصلا آشنایش
نبود , اما عجیب به او اعتماد داشت , غریبه ای که به دنیا دنیا آشنا می ارزید وزیر لب نام غریبه را زمزمه کرد: “خدا”
خدا به روی بنده اش لبخند زد, لبخندی که قلب بنده فراموشکار را به لرزه در آورد.
از شادی خدا تمام دنیا پراز خوبی شد وبنده ای از بندگان خدا دست دراز کردو اورابلند کرد, انگارتازه به دنیا آمده بود, هیچ دل نگرانی
نداشت , با خودش گفت:"زندگی چقدر زیباست" وبه آسمان نگاه کرد “خداهم مانند او اشک میریخت".